تغییر...
اون: تونستی ببخشیش؟
من: هنوز نه !
اون: چرا؟
من: آدما برای بخشیدن هم دیگه اول باید با دلشون کنار بیان، من هنوز با خودم کنار نیومدم...
اون: اینجوری خودت رو اذیت میکنی
من: به خودم قول دادم روزی که بخشیدمش برای همیشه فراموشش کنم
اون : آهان پس بخاطر همین نمیبخشی طرف رو! چون نمیخوای فراموشش کنی...
من: بیخیال چایت سرد شد...
روزی که غم تمام شد
شادی کردن را بلدی؟
امروز من
مثل ناخوشی بعد الکل است
که زود فراموش میشود
چیزی شبیه مرگ
ردی چو روی برف
خوابی مثال خلصه...
م.م (رهگذر) ۱۴۰۴/۰۷/۱۷
پ.ن: و او هم حتی آغوش ب رویم بست...
پ.ن ۲: بستری مردان... اتاق ...
بين ِخودمان باشد، دوستمان نداشتند
فقط كنارِ ما
زخم هايشان را درمان ميكردند...
بدترین حالتی که میتونه برا کسی پیش بیاد، اینه که همزمان هم احساسی باشه هم منطقی. یعنی قلبش داره مچاله میشهها، ولی مجبور میشه منطقی تصمیم بگیره و بعدش باید روزها هفته ها و شایدم سالها به قلبش توضیح بده که ببین! اگه اون کارو نمیکردم بیشتر مچاله میشدی...
پ.ن: میفهمیدی خیلی درد داشت اگه از دید من میدیدی...
کندن از وابستگیها
نقطهی آخر رهایی...
چقدر بد است که کلّی حرف داشته باشی توی دلت و حرفی نداشته باشی بزنی! چقدر بد است که حال خودت را نفهمی٬که زبان خودت را نفهمی٬که ده روز از پاییز بگذرد و شعری نبارد...
هرکس در رنج خودش تنهاست...
حذف کردنت از زندگیم هرچند سخت و دردناک بود ولی! فقط کافی بود چشمهامو ببندم و تک تک لحظات بدی که با رفتارات رقم زدی و بیاد بیارم. فقط کافی بود دست بکشم به سمت چپ سینهام و از درد و زخمهایی که بهم زدی صورتم مچاله بشه. فقط کافی بود یاد روزها و شبهای بیفتم که اشک مهمون صورتم بود و دلیلش فقط تو بودی و بس... فقط کافی بود یاد مهربونیهایی که جوابش دل شکستن بود بیفتم. حذف کردنت هرچند سخت و دردناک بود ولی! فقط کمی دل و جرات میخواست و یک حافظه ی قوی که من داشتم...
بباز بیا بیرون
وقتی جنگ بی ارزشه...
گویا خیلی وقت بود که همه چیز تمام شده بود، تو فقط شهامت نداشتی به روی خودت بیاوری... به گرمی بوسه، به گرمی آغوش، به گرمی دیدار، به هرچه منتظرش بودی به سادگی بگو خداحافظ... به انجماد دل خو کن، چون رها شده در طوفان، رقصان به روی موج، تکه چوب تنهای لال... دور خودت بگرد، آوازهای شاد بخوان با لبانی که نداری، برای کسی که دیگر نیست... با دلی از دوست داشتن خاموش... دست بردار از احتمال ضعیف دوباره رخ دادن بوسه، کسی دیگر تو را نمی بوسد!! بس که لبانت زهری است و گویای حقیقت... از یاد رفته ای و حتی عابری نیست که همین را به تو بگوید، که صداقت دیگر ب مفت نمیارزد... نه منتظر نباش. از بلندگو کسی صدایت نمی کند، تو دیگر ملاقاتی نداری. کسی هم اگر زنگ را زد خودت را به نشنیدن بزن... روی تخت آسایشگاه به پهلوی راست دردناکت بخواب، با چشمهای باز. تا زخمهایت یادت نرود... و ظهر با دو چشم خون گرفته بی خواب، به زیارت آینه برو، سلام کن و بگو نترس، تمام شد، نه در انتظار برگشت کسی، نه شوق سفر و همسفری تازه، نه بهاری نه یاری، نه دیگر جانی برای بیقراری. دیگر هوای پاییز است دلت... کنار پنجره بنشین، ساکت به حیاط نگاه کن، به عبور مردم سرخوش، به پاییز که آمده و شاخه های درخت را خشک تر کرده، با خودت بگو هنوز امید هست، گرچه نیست و درخت خشکیده... به فریب هر لبخند تازه بی اعتنا بمان، و از یاد نبر برای خبر خوب کمی دیر است... امشب هوای خاطره تاریک و سرد است و چه پایان قشنگی برای درختی که پرنده اش را گم کرد و شب بخیر به تو، جنگجوی جنگ نامنصفانه علیه دلتنگی...
کم بیار، اما نباز...
و گاهی وقتا فقط نگاه کردم! نگاه کردم که چه جوری بهم دروغ گفتن وقتی حقیقت جلو چشمام بود. نگاه کردم چه جوری از دست میدم وقتی میتونستم دو دستی بچسبم بهش. نگاه کردم میشه یکی رو دوست داشت و دیده نشد. نگاه کردم چجوری میشه خوشبختی یکی رو دید و لبخند زد و رد شد. نگاه کردم که آدما چه جوری جلوی روت تشویقت میکنن و پشت سر میخوان سر به تنت نباشه. من نگاه کردم که قلبم یه روزی رفت کنج یه خلوتی و دیگه از غار تنهایی خودش بیرون نیومد و برای همیشه تنها شد...
من به کسی که میخواست منو از دست بده
کمک کردم...
تا حالا شده بخوای دو دوتا نشه چهارتا؟ یا شده بخوای حریف منطقت بشی و اون رو گول بزنی؟چرا درگیرش میشیم؟ چرا نمیخوام قبول کنم منطق عقلم رو؟ چرا هی میخوام خودم رو گول بزنم یا بزنم تو کوچه علی چپ؟ چرا من با خودم این کار رو میکنم؟ من نمیخوام یه چیزای رو باور کنم. میخوام تو خواب و خیال خودم باشم، اصلا میخوام همون آدم قبل باشم... چرا خودم دست از سر خودم برنمیدارم؟ چرا هی حقیقت رو میکوبم تو سر خودم؟ اصلا قرار چیو ثابت کنم به خودم؟ چرا نمیذارم این دل لعنتی به حال خودش باشه، چکارش دارم آخه من...
دلم یه تغییر بزرگ مث اومدن پاییز میخواد...
حالا هوا کمی پاییزی است و ابری همانچیزی که منتظرش بودم. خانه ساکت است و تاریک. شهر آرام است و غریبه. همه چیز برای مرگی باشکوه فراهم است. مرگ که میگویم نه که مرگ بی اهمیت تن. نه!!. مهیاست دنیا برای برای تنهاتر شدن. ساکت تر شدن. دورتر شدن. حرف نزدن. حرف نشنیدن... امشب میت صبور ساکت عبوسی شدهام، اما فردا دوباره بلندبلند خواهم خندید، خواهم خنداند، و طوری از کنار جماعت رد خواهم شد که شک نکنند خوشبختم...
بهتر که نام زندگی را جنگ بگذارم...
با آدمها باید مثل خودشون رفتار کرد... نه از روی انتقام، بلکه از روی شناخت. اگه سردن، باید فاصله گرفت. اگه صادقن، باید دل داد. اگه بازی میکنن، باید تماشاچی بود، نه مهره! گاهی آدمها یادشون میره که احترام، یه خیابون دوطرفهست. وقتی با بیمهری جواب صداقت رو میدن، وقتی با سکوت، فریاد دل رو نادیده میگیرن، وقتی بودنشون فقط وقتیه که چیزی بخوان... اون وقت باید یاد گرفت که باهاشون مثل خودشون رفتار کرد. نه از روی کینه! بلکه از روی فهم. فهم اینکه هر کسی لیاقت همهی خوبیها رو نداره. باید اندازهی ظرفیتشون باهاشون بود، نه بیشتر، نه کمتر... آدمها رو باید شناخت، نه تحمل کرد! و وقتی شناختی، دیگه خودت رو قربانی نمیکنی، برای بودنهایی که فقط خالیت میکنن...
تو نباختی
تو جنگیدی و نشد...
شب بخیر آدم کلافه. شب بخیر ای کسی که حال همه باهات خوبه غیر خودت. شب بخیر آدمی که دیگه دلش شوکوپارس نمیخواد از بس بزرگ شده. شب بخیر سیب کال که میدونی اخرش نچیده و نبوسیده میوفتی روی خاک. شب بخیر آدمی که هنوز معتقده روشنایی بالاخره برنده میشه حتی اگه ما نباشیم. شب بخیر اهلیِ غم. شب بخیر ...
❤️
اسیر عادت ها
وقت شکستن این قفسه
بشکن و پرواز کن...
پسر جوون روی تخت شماره سه، از درد گریه میکرد. اونقدر بلند که من از این ور راهرو صداشو میشنیدم. مادرش به پرستار گفت پسرم درد داره میای مسکن بزنی؟ پرستار گفت میبینی که خانم دست تنهام، بگو صبر کنه. پسر وسط داد زدناش بلند گفت نمیتونم صبر کنم، نمیتونم، چقدر صبر کنم؟ و بعد درمونگاه ساکت شد. فکر کنم همهی ما داشتیم به حرفای پسر فکر میکردیم: چقدر باید صبر کنیم؟ پرستار اومد بالای سر من، گفتم برو به اون بچه یه مسکن بزن. گفت تو چی؟ نوبتت بگذره طول میکشه ها. گفتم من صبر میکنم. رفت... من صبر میکنم. من همیشه صبر میکنم. ولی کاش یه بار داد بزنم...
عیبی نداره اگه دنیات
مث نقاشیای بچگیت روشن و باحال نیست
تقصیر تو نبود...
واقعا دوست نداشتم به چیزی امروز فکر کنم. شاید بیشتر از هروقت دیگه نیاز داشتم خودم باشم و خودم... بخاطر همین دست خودم رو گرفتم و رفتیم برای هوا خوری، کلی با خودم حرف زدم، از هدف های که داشتم، از راه های که برای رسیدن به موفقیت طی کردم، از شدن ها و نشدن های زندگیم، از گرفتاری ها و خوشی ها، چقدر حرف داشتم با خودم، تولدم بهونه ی شد که امروز کنار خودم باشم... من نمیخوام به سن و سالم فکر کنم! من برای این همه درد و مشکل جسمی و روحی خیلی زود بودم... تولدم رو به خودم که نه اما به کودک درونم تبریک میگم. امیدوارم حالش همیشه خوب باشه...
پ.ن: و منی که هنوز فکر میکنم بچه م...
پ.ن۲: شروعی تازه ۰۵/۲۶/...
ببخش منو اگر زخم های درونم
نذاشت رفیق خوبی برات باشم...
من شرمنده خودم شدم
وقتی متوجه شدم
دنیا مهمونی نقاب دارهاست
و من با چهره واقعی شرکت کردم...
و گاهی
تصمیم درست
غمگینت میکنه...
نبودنت با من رشد کرد، با من بزرگ شد، مثل یه قرمه سبزی جا افتاده! یه جورایی با من به تکامل رسید. یه جا دستم گرفت، جای دیگه با من اشک ریخت، با من حسرت خورد! نبودنت چند ساله شد؟ به نظرم خیلی بزرگ شد! نبودنت مثل موهای سیاهی که سفید شدن طول کشید، مثل آدمی که پاش لب گوره اما باز تقلی میکنه برای زنده موندن، مثل آخرین میوه درخت تو فصل پاییز که قرار نیست کسی اون رو بچینه...
یک جور تلخ آرومم...
شايد بايد نگويم كه اشک توی چشمهای من چرخيد، ولی چرخيد!! چرايش را نمیدانم. هنوز هم نمیدانم اما ديدم باز از آن وقتها شد كه بیاختيار اشک میآيد. هرگز كتک مرا به گريه نينداخت، دردهای شديدِ تن و ناخوشی هم نه. نزديكیها و دوریهای انسانی، چرا. زیاد...
طول کشید تا بفهمم من فقط بخشی از سرگذشت او بودم. چند خط بیهوده، در کتابی باشکوه و همین هم کم نبود...
سلام بر من
آنکس که همواره، شکسته
و به آغوش خود بازگشته است..
من قبل اینکه یکی رو از زندگیم برای همیشه خط بزنم و حذف کنم، خیلی تلاش میکنم شرایط و درست کنم. حرف میزنم، محبت میکنم، بغض میکنم، ناامید میشم، روحم تیکه تیکه میشه، زخمی میشه قلبم، مچاله میشه، درد میگیره و دیگه هیچی مثل قبل نمیشه. اون حس دیگه هیچ وقت مثل روز اولش نمیشه و برای همیشه از بین میره...
یه اشتباه رو
هر زمانی کنار بگذاری، بردی...
رفتن های یهویی سخت و دردناکن. وقتی حتی نمیدونی که تقصیرت چی بود که ولت کرد و رفت! دلت میشکنه حتی به خودتم شک میکنی! رفتن های یهویی خاطراتش پدر در بیارن... آدم میشینه به گذشته و رویاهای خوبش فکر میکنه و آه حسرت میکشه و به خودش میگه کاشکی هنوز مثل قبل بود. کاش آدمها وقت رفتن نمیرفتند. کاش بودند و بودند...
هروقت دلت واسه خاطرهها تنگ شد
بی معرفتی ها رو یادت بیار...
روزها گذشت و من نسبت به آدمها و اطرافیانم محتاط تر شدم. روزها گذشت و من فهمیدم آدمها حق دارند تا یک جایی و یک روزی دوستمان داشته باشند... بودن آنها در کنارت تاریخ انقضا دارد! از وقتش که بگذرد حتی اگر هم بخواهی عطر و طعمی اضافه کنی، بوی خراب شدن رابطه به مشامت میرسد. روزها گذشت تا فهمیدم هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست! آدمها با منطق خود وارد زندگیتان میشوند و با بی منطقیترین حالت ممکن زندگیتان را ترک میکنند... آدمها را در رابطه هایتان آزاد بگذارید و هیچ عشق و محبتی را گدایی نکنید. باور کنیم ابهت عشق با پاشویه کردن رابطهای که نفسهای آخرش را میکشد، میریزد...
زمان کمکی به فراموش کردن نمیکند
اما کمک میکند عادت کنیم
درست مثل چشمانی که
به تاریکی عادت میکنند...
آدمها خسته که شدند بی صداتر از همیشه میروند. همانهایی که تا دیروز دیوانهوار برای ماندن میجنگیدند سکوت میکنند... آدمها به مرز هشدار که رسیدند آدم دیگری میشوند، جوری که انگار برای همیشه غریبه بودهاند...
رفتنهای واقعی بی سر و صدا هستند
بی خداحافظی اند...
گفت چته؟ اشکام ریخت... گفتم: این موقعیت و دوس ندارم، حالمو بد میکنه... گفت: تا کی میخوای همه چیو تو دلت نگه داری؟ تا کی میخوای هر موقع اذیت میشی نگی، کی میخوای یاد بگیری خودتم ببینی؟ راست میگفت! من از بچگی به نگفتن و نادیده گرفتن خودم عادت کرده بودم. همیشه تو دلم موند خیلی حرفا، حتی وقتایی که به قصد حرف زدن رفته بودم، لحظه ی آخر سکوت کردم و بازم چیزی نگفتم، نه رفتن بلد بودم، نه داد و فریاد، من همیشه آروم و بی صدا گذر کردم... و اینطوری شد که طوفان درون ماها رو کسی جز خودمون ندید...
هیچ احساسی هرگز نمیمیرد
اما در نهایت آرام میگیرد
و دست از سرکشی برمیدارد..
زمانی میرسد که از ترک شدن به آرامش میرسی. از این که بفهمی کسی از دوست داشتن تو دست برداشته. از نبودن در فکرهای قبل از خواب هیچکس. آن وقت است که درک میکنی تنهایی تنها کسی است که هنوز دوستت دارد. در آغوشش میخوابی، نه چندان عمیق، نه چندان آرام، اما بدون هراس...
چای رو با دارچین بنوشید
یار رو با لذت
لحظه ها رو با اشتیاق
تنهایی رو با دقت...
چقدر اینجارو دوست دارم... روزایی که حالم خوب نبود، نوشتن تو این چهاردیواری کوچیک حالمو بهتر میکرد، وقتایی که از حال خوبم مینوشتم، انرژیم چند برابر میشد، با دل شکسته نوشتم، با لب خندون نوشتم، وقتایی که باید از لحظه های تاریک زندگیم خودمو نجات میدادم اینجا نوشتم، یه وقتایی برای زنده کردن احساساتم به اینجا پناه آوردم، برای فرار از درد خودمو اینجا پیدا می کردم، موقع هایی که کم می آوردم، حتی وقتی از ساده ترین چیزا لذت بردم، باز اینجا نوشتم، نوشتم تا یادم بمونه، روزایی که چشام بارونی بود و مثل یه بچه ی بی پناه دنبال یه دلگرمی و یه پناهگاه بودم، اینجا امن ترین نقطه ی دنیا بود واسم، و امروز برای اینجا، برای تویی که باعث شدی اینجا برا من باشه ممنونم...امیدوارم هیچوقت روزی نیاد که از دستش بدم...
+ شازده کوچولو پرسید: غمانگیزتر از این که بیای و کسی خوشحال نشه، چیه؟
- روباه گفت: اینکه بری و کسی متوجه نشه...
خیلی از ما به ظاهر قوی شدیم. چون بالاخره یاد گرفتیم احساساتمون رو سرکوب کنیم تا با اینکار از خودمون در مقابل آسیب و آزار دیدن محافظت کنیم. آره ما شاید امروز قوی شده باشیم ولی دیگه هیچی اونقدر خوشحالمون هم نمیکنه! چون کودک رنجیدمون اونقدر از اعتماد کردن ترسیده که یادش رفته باید زندگی رو حس کنه...
میدانی
شاید اشتیاق فراوان من بود
که تو را ترساند
من حتی در نامهربانی تو
خود را مقصر میدانم...
دلتنگ آدمهایی که زخم زدن نشید. دلتنگ خیانتکارا، دروغگوها، اونایی که شمارو کوچیک کردن یا ارزش شمارو ندیدن نشید. دلتنگی یه گنجه. حروم آدمای اشتباهش نکنید. بذارید آدمای درست زندگیتون از این گنج سهم ببرند...
پ.ن: سال نو مبارک... ایشالا سال تغییرات خوب برای همه مون باشه