بـــــی دلـــــــیـــــل

پشـت نقــاب سنگـی من دلـی خفتــه...   کودکـانـه با غمــزه ی دلبـــری آشفتــه

صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من | پروفایل | رمان های عاشقانه

آخرین جمعه...


یک روز با همه‌یِ تنهایی‌هایم

تــو را خـواهـم داشـت ...

عشق یا نفرت...

نیمه شب زمستان...

صدای بغض شبانه...

شاید نوزاد همسایه...

یک حس لعنتی

اعتراف تلخ

رژه ی گنگ کلمات...

خیانت در خیانت

مرز دیوانگی...

هجوم خاطرات گذشته

نقش صورت

عطر تن

مرور دستها

لب ها

صدای نفس ها...

جنون، دیوانگی...

آینده ای نزدیک، خاطرات پاک می شوند

فراموش می شوند

خفه...می شوند

اما...

زخم ها...

سالها پس از خشک شدن

هنوز

درد تازه

به روح

به قلب

هدیه می دهند...

این خانه ویران

این خانه دلگیر

این خانه تنگ است

از این خانه خواهم رفت...

پ.ن: قرص زرد و سفید... شاید کمی خواب

پ.ن۲: ایول نمک به زخم... رفیق قدیمی...

واژه ای بنام اعتماد...

هیچ وقت در مقابل من سکوت نکن

حتی اگر با من حرفی نداری، باز هم با من حرف بزن

تا من از خودم برایت بگویم

از دلتنگی هایم

سادگی و حماقت هایم

باور کردنهای مزخرفم، مهربانی های شور در بیارم

دروغ شنیدن و بظاهر خندیدن هایم

از دوست داشتن هایم برایت بگویم

من از سکوت واهمه دارم، سکوت اصلا علامت رضایت نیست

من هرچه سکوت دیدم همان رفتن بود...

تو بخواهی یا نخواهی همیشه با منی

از تو چه پنهان من شبها به تو می اندیشم

یادت ویران میکند مرا شب ها...

ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم...

گاهی اوقات نمیشه

اینقدر گیری، درگیری که نمیشه

با تمام نیازت، دلتنگی هات بازم نمیشه

گاهی دو دو تاهات، چهار تا نمیشه

تمام امیدت رو زمان، ناامید میکنه و نمیشه

تازه بعضی حرفها این وسط بد جولان میده و نمیشه

غمگینی هم برای اون هم برای خودت، اما نمیشه

گاهی هر چقدرم که بخوای، نمیشه که نمیشه...

دلگیر...

سردرد...

خسته...

غمگین...

خواب...

و شایدم کابوس...

م.م(رهگذر) آخر شب نهم بهمن ۹۸

دل نوشته ای از دوست از جنس دل...

دوست دارم خانه ای داشته باشم....
که درآن مهر و محبت تا ابد پا برجا...
دوست دارم دوستانم همگی در خانه....
درکنارم آرام ..... گل بگو.... گل بشنو....
دوست دارم که در خانه ی تنهایی خود...
با کسی که مرا با دل وجان دوست میداشت...
تا همیشه...تا ابد...

تا زمانی که قلب تنهایم می تپد....
فکر کنم...یاد کنم...هر شب و هر صبح...
و به یادش با لبی پر خنده و دلی پر غصه...
اشک ریزم...
دوست دارم...
من خانه ی تنهایی خود را....
دوست دارم...

بازی دادی؟

بازی میخوری...😉

با تو خوشبخت میشوم یک روز

این تجسم برای من کافیست

اینکه هر شب تو هم دچار منی...

این توهم برای من کافیست

این توهم برای من کافیست...

این توهم...

لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگى را تعیین می‌کند نه آرزوهایشان و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می‌خواهى و تو هم می‌توانى انتخاب کنى که من را می‌خواهى یا نه ولى نمی‌توانى انتخاب کنى که از من چه می‌خواهى!
می‌توانى دوستم داشته باشى همین گونه که هستم، و من هم . می‌توانى از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى و من هم .
چرا که ما هر دو انسانیم و این جهان مملو از انسان‌هاست. پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد و تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم .
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.

مهاتما گاندی


درد دارم...
به خود می پیچم
از دردی
که درون توست...

تنهایی

تنبیهی است برای روزهای دوست داشتن تو …


گفتی برو
موندیم، گفتیم حالا سرش درد میکنه یه چیزی گفته
ما عاقل نیستیم بهمون بربخوره که

دیوونه‌ایم...
نباس بریم که! رفتن چیه؟ بدترین کاره رفتن
دیوونه‌ها نمیرن، هستن همیشه
ببخش مارو اگه حرف گوش نکردیم
دیوونه‌ایم دیگه.
امشب اومدیم بگیم اگه اونجوری نبود که تو میخواستی، واسه لج کردن نبود
بلد نبودیم..
گفتیم نکنه بخواد و نباشیم؟
نکنه نخواد و...


هرکسی تو زندگیش

یکی رو داره که نداره...

خاطرات زنده اند

نه اینکه ما آنها را به یاد آورده باشیم

آنها نتوانسته اند ما را فراموش کنند...

‏به انتظار نبودی

ز انتظار چه دانی ...

پاييز

برای آخرين برگی که از درخت ‌افتاد

دست تکان دادم

نمی‌ دانستم

آن برگ آخرين

تو بودی...

همین که به هر بهانه

دلم تنگِ توست

یعنی عــشــق...

راستی من در چند سالگی ام؟

با احتساب روزها، صد سال خسته...

با احتساب شب ها، هزار سال منتظر...

با احتساب عشق، چند سال است مُرده ام...

راستی من در چند سالگی ام؟

پسری هستم سی و چند ساله

طعم عشق را چشیده ام!

مزه ی تلخ قهوه می داد...

تپش قلبم را تند می کرد

حرارت بدنم را تا مرز دیوانگی بالا برده بود

مثل بی خوابی مزمنی آمیخته با پک های عمیق سیگار

مثل خوابی عمیق بعد چند پیک سنگین شراب!

حواسم را بهم ریخت و رفت...

من یک رهگذر، میان ماندن و رفتن

با حسی از تعلیق، بین زمین و آسمان

میان ماندنم و رفتنش، فریاد می زنم...

ندا در می دهم که بازگرد!

و ندایم بازگشتی ندارد...

من پسری هستم هزار ساله...

با فنجانی از قهوه ی تلخ همیشگی

که آرام آرام جرعه سر می کشم و هنوز زنده ام

و او هنوز هم برنگشته است...

به گمانم جمعه شب را

وقتی که خدا دلتنگ بود آفرید!

دلتنگی حواس برای آدم نمیگذارد!

راستی چندمین سالگرد توست؟


برچسب‌ها: A
+ نوشته شده در جمعه ۱۳۹۸/۰۹/۲۲ ساعت ۳:۱۷ ب.ظ توسط م.م (رهگـــــذر) |