به وقت مستی...
یه استکان چایی
از ۶۰ درصد آدمهایی که اطرافمون هستن
مفیدتره...
فکر کنم مردهام، نمیدانم چه شد
معمولا بعد از هر ضربه ناجوانمردانه ی
یک دوست این اتفاق می افتد...
بعد از خراب شدن کاخی که در سر ساختهام
دیگر موسیقی گوش دادن لذت بخش نیست
دیگر حوصله شعر نوشتن را ندارم
مراقب وزنم بودن برایم بیهوده است
و حس میکنم آدم میتواند
بدون شیک پوشیدن هم خوب باشد...
اصلا چه اهمیتی دارد!
وقتی هیچکس حواسش نیست
دست و دلم به نوشتن نمیرود
نه گریه ام میگیرد نه خنده هایم از ته دل است
حتی روانشناسی سوگ هم نتوانست مرا برگرداند
من آنطور که شایسته است عزاداری نکرده ام
همیشه همینطور بوده...
ناگهانی اتفاق افتاده
ناگهانی مردهام
و مدتها طول کشیده به زندگی برگردم...
من اگه شک کردنام تبدیل به واقعیت نمیشد
هیچ وقت آدم شکاکی نمیشدم...
صعود شاید
وقتی شروع میشه
که پات میخوره
کف استخر...
پ.ن: هرکسی جرات تا این عمق هبوط رو نداره...
هر کسی هم لیاقت صعود تا...
از هزاران دل
یکی را باشد استعداد عشق...
همه چیز موقت است
احساسات، افکار و عقائد
حرف ها، آدم ها، صحنه ها...
وابسته نشو!
فقط در حرکت باش...
با جریان زندگی راه برو
و هنگامی که غم را در آغوش گرفتی
با لبخند برقص...
با فریاد زندگی آواز بخوان
نه به انتظار کسی باش
و نه انتظار از کسی...
لحظه هایی را که زندگی کرده ای
خوب و بد، به خاطر بسپار
هر نمایشی تمام شدنی ست...
صحنه ی زندگی تو
فقط یک بازیگر محبوب دارد
خودت هستی با تمام داشته ها و نداشته هایت
فقط اجرا کن در لحظه...
در جریان لحظات بمان
همه چیز موقت است...
هوای زبون خودمون
و دل دیگری رو داشته باشیم...
یه روزی همه ی زخمهای زندگی خوب میشه...
اما بعضی حرفا هیچوقت فراموش نمیشه...
نه که چون حرفه تلخه، نه!
چون کسی بهت میگه که انتظارشو نداشتی...
رفتار بعضی از آدما هیچوقت از ذهنت پاک نمیشه
شاید اون رفتار از نظر خیلیا، بد نباشه
اما فقط خود تویی که میفهمی
چقدر به خاطر رفتارش داغون شدی...
بعضی وقتا باید سکوت کنی
و فقط به خاطر خودت پیگیر چیزی نشی
اما هیچوقتم یادت نمیره
که چی بهت گذشت تا گذشت...
ما بقدر کافی
اسیر نفس خودمون هستیم
نکن این کارو با ما...
از یک جایی به بعد آدم
یک آدم دیگری می شود انگار!
یعنی بعضی اتفاق ها هستند که از آدم
آدم دیگری می سازند
سر که بر می گردانم
به همین یکی دو سال آخری که نگاه می کنم
می بینم چقدر تغییر کرده ام
چقــــــــــدر از خودِ قبلی ام فاصله گرفته ام
نه اینکه کلأ آدم دیگری شده باشم، نه!
اما گاهی بعضی از اتفاق ها هستند
بعضی از جریان ها هستند
که راه و روش زندگی آدم را
به مسیری که هیچ وقت
فکرش را هم نمی کرد، تغییر می دهند
کسی هم شاید این میان مقصر نباشد
یعنی من که همیشه این جور تغییرها را میگذارم
پای تقدیری که...
همیشه صلاح اش را از خدا خواسته ام
اما خب، هنوز هم دلم برای همان من قبلی
که من تر بود تنگ شده...
نیمی از ناگهانی رفتن ها...
از حوصله ندارم گفتن ها شروع میشود
ﻋﺎﺩﺗـــ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ...
ﺑﻪ ﺍﯾـﻨﮑﻪ ﻫــﻤــﯿــﺸﻪ
ﺩﺭ ﺑﺤﺮﺍﻥ ﻫــﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔــﯽ ﺍﻡ ...
ﺧــﻮﺩﻡ ﻫﻮﺍﯼ ﺧــﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ...
ﺩﺭ ﺷـــﺒــــ ﻫﺎﯼ ﺑﯿﺨــﻮﺍﺑﯽ ...
ﺧــﻮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺧــﻮﺩﻡ ﻻﻻﯾﯽ ﺑﺨــﻮﺍﻧﻢ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻐﺾ ﻣﯿــﮑﻨﻢ ...
ﺧﻮﺩﻡ ...
ﺧــﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏــﻮﺵ ﺑﮕــﯿﺮﻡ ﻭ ﺩﻟــﺪﺍﺭﯼ ﺑﺪﻫــﻢ ...
ﻣــﯿــﺒــﯿﻨــــــــﯽ ؟
ﺗــﻨﻬـﺎﯾﯽ ...
ﺑﺎ ﻫـﻤــﻪ ﯼ ﺩﺭﺩﯼ ﮐـﻪ ﺩﺍﺭﺩ ...
ﻣـﺮﺍ " ﻣــﺮﺩ " ﺑﺎﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ...
ﺁﻧـﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻤـﻪ ﯼ " ﻧﺎﻣﺮﺩﯾﻬﺎ "..
" ﻣـﺮﺩﺍﻧﻪ " ﺑﻪ ﺧــﻮﺩﻡ ﺗﮑﯿﻪ ﻣﯿــــــﮑﻨﻢ
و چه دلتنگی نفس گیره
چون نفس، گیره...
انگار
زندگی
ترکیبی است از اتفاقات
و
انتخاب ها
اتفاق های مسخره
و انتخاب اینکه
در برابر این مسخرگی
چه واکنشی
نشون بدیم!
ما برای او دیده ی تر داشتیم
و او تردید...
تردید همراه با خشم!
گرچه موتور قدرتمندیه
ولی
جایی که با این موتور قدرتمند میری
هرگز
هرگز
هرگز
ختم به آرامش نمیشه...
ز من افسانه می خواهی
تو خود افسانه ای زیبا...
و گاهی یکی هست
که آدم را بیشتر از دیگران می فهمد
یکی که نگاهش، کلامش، مهربانیش، احساسش
با همه فرق میکند...
یکی هست که در عین ناباوری
انگار خود توست...
عجین شده با تو...
یکی که در اوج ناامیدی
به داد آدم می رسد
براحتی خودش را در دلت جا می کند
حال ات را خوب می کند اصلأ
و چه ناگهانی احساس آرامش میکنی..
مکاشفات شبانه من...
دل یا منطق؟؟؟
روانشناسی علم عقلیه
منطقیه
حساب کتاب داره...!
اما
اهل دل
و این دل نوشته ها
نشان میده
حساب و کتاب
در کوچه ی ما
ما روانی ها
دیوانه ها
خل و چل ها
و مست ها
جایی نداره...
دل با صفای کهنگی زخم
به سادگی خو گرفته...
هر کسی برای خودش خیابانی دارد…
کوچه ای…
کافی شاپی..
و شاید عطری…
که بعد از سالها…
خاطراتش گلویش را چنگ میزند!
گاهی مردن رو تمرین کن
مردن با عشق...
سخت تر از اونکه زندگی رو تجربه کردی...
دلتنگ كه باشي
آدم ديگري مي شوي
خشن تر ، عصبي تر ، كلافه تر ، تلخ تر !
و جالب تر اينكه به اطراف هم كاري نداري...
همه اش را نگه مي داري...
و دقيقا سر همان كسي خالي مي كني
كه دلتنگش هستی...
گر قیامت قصه باشد!
من کجا بینم تو را؟
وقتی
وسط کثیف ترین بازی های روزگار
فکر و ذهنت جاهایی میره که نباید
وقتی
در عمیق ترین چاله های غربت و تنهایی
هنوز هم
یک بیت شعر سر حالت میاره
هنوز هم احساست گل میکنه
باید بهت تبریک گفت
و تسلیت!
تو دیگه آدم بشو نیستی
تو یه دیوانه واقعی هستی...
و من این نوع مستی
و دیوانگی رو دوست دارم...
پ.ن: تفنگت تازه داره قلق میشه، رهاش نکن...
پ.ن۲: شنگوللللللل
دنیاے بدون تو
شباهَت عَجیبــے با این غروب هاے لعنتـے دارد
دلـگیـر و دل گیــر و دل گیـر
من همونم که ایستاده ام
رو در روی آتش
بی اونکه ذره ای، لحظه ای
تردید به خودم راه بدم
از درستی این راه
راستی این راه...
من همونم که ایستاده ام
و از رو نرفتم
پ.ن: ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
پ.ن۲: دمت گرم اوس کریم، لفظ ما رو خریدی باز...
لبخندی به لب دارم
تلخندی که شاید کسی ندونه
نفهمه تا ابد...
باید بچینم باز
علفای هرز بیهوده اطراف رو
اینجایی که من هستم
جای خیلی ها نیست دیگه...
هرجا مردی خشن رفتار میکنه
در کنج وجودش پسر بچه ای ترسیده...
بیدار شدی
ولی هنوز زیر پتو
با دستت دنبال ساعتی میگردی
که بیدارت کرده، با خشم...!
بیدار شو عزیز
دستتو بزن به زانوی همتت
و برو به سمت خورشید
به سمت روشنی
حتی با تن پر زخم
و روح خسته...
برو
فقط برو...
درمان تو تمام شد
و درمان ما همچنان باقی است...
و سرانجام
کسی خواهد آمد
که با مهربانی هایش
و دوست داشتن هایش
بتو نشان خواهد داد
که تو قبل دیدن او
اصلا زندگی نکرده ای...
ما به کسی که نیست
وفاداریم!
بعد شما به کسی که هست
خیانت میکنی؟
ایول بامرام...
خواب
یه خواب عمیق و آروم
فکر کنم وقتشه..
فقط یک کلمه مونده .....
آه نکش لعنتی..
۹۹/۱۰/۰۷
یک لیوان آب
چند قرص
همه ش رو چشم بسته سر می کشم
دمر می خوابم
هنوزم چشمام بسته ست
بوی تنهایی تمام فضای ذهنم رو پر کرده
همه جا تاریکه
به صفحه مانیتور روبروم خیره میشم
به این خطهای بالا پایین
به این ریتم مداوم...
صدایی مدام در درونم میگه
چشمهاتو ببند...
باز نکن
به هیچ چیز فکر نکن
آروم باش
بالاخره یه طوری میشه
امید به بالایی کن
توی دلم می شمرم یک... دو... سه... چهار...
صداش تو گوشمه
تاپ... تاپ... تاپ...
بزن
یاریم کن
الان موقعش نیست
تو دیگه اذیتم نکن
خیلی زوده برای یکی در میان زدن
نه ایست لعنتی
سنی نداری تو!
زندگی ادامه داره...
😔😐۹۹/۰۹/۲۶
پ.ن: مرکز قلب... چه جای مزخرفی! اسمش ترسناکتر خودش
پ.ن۲: خودم و خودت ناخدا... امیدم فقط تو
هزاران حرف دارم
اما در سکوت، در شب...
چه تشابه تلخی...
هر دو عقلی به جنون کشیدند
داغی بر سینه زدند
رها کردند
رفتند...
آن در دل خاک
این در دل یار
چشم همان چشم
ذات نه آن ذات!
یکی در عرش
یکی در قعر
چه تفاوت نحسی...
م.م (رهگذر) ۹۹/۰۹/۲۳
وقتی خواب
برایِ فرار از “بیداری” باشد!
تمام شده ای...
درد یعنـی
امشب هم مثل شبهای دیگر
روی تختم دراز بکشم
آهنگ بگذارم و باز هم فکر کنم
به نبودنش…
به حرفهایی کــه باهم میزدیم…
به اینکـه چه آسان از دستش دادم…
صبح روز از دست دادنش
هیچ وقت فکر نمیکردم دوام بیاورم
هیچ وقت فکر نمیکردم به زندگی برگردم
هرگز فکر نمیکردم که بتوانم دوباره از ته دل بخندم
اما حالا که نگاه میکنم میبینم
که قوی تر از آن چیزی هستم که گمان میکردم
راستش را بخواهید فاجعه ی رفتن او
چیزی را تکان نداد!
من هنوز هم چای میخورم
قدم میزنم
هستم...
اما تلخ تر
تنهاتر
بی اعتمادتر...
پ.ن: میگن خاک سرده... پس چرا اینجوری نبود!
۹۹/۰۹/۲۳
همه چیز خوب پیش میرفت
تا اینکه بزرگ شدیم...
گــاهــے لازم اســت
دَر لا بــہ لای زِنــدگــے اَت بگـــَردے...
بــَعــضـے از تــاریــخ ها را بیـــرون بکــشے...
قــاب کـــُنے بــہ دیوار قــَلبَت...
تــا حِمــاقــَت هایــَت را فــَراموش نَکـــُنے.
تــا یادَت نَــرَود
کــُجاے زندِگــے زَخــم خوردے و اِدامــہ دادے...
کــُجاے زندگــے قــَلبــَت را شِکــَستــَند...
کـــُجاے زِنــدِگــے باختـــے...
دلتنگي قبل از خواب
آدم رو داغون مي كنه...
چند وقتیست همه دلگیرند از من
دلیل میخواهنــد
مَــدرکــ میـــخواهند
برای غَـــمگیـــن بودنــم
برای ناامید بودنم
برای تلخ شدنــم
نـــگران نــباشیـــد
من نه غـــمگین شده ام
نه ناامــید...
نه تلــخ!
فــقــط مدتی ست به دنبالشان میــگردم
مدتــی ست گــم شده اند
صبـــــرم...
تحمـــلم...
امیــدهایــم...
انــگیــزه هایم...
نمیدانــم کــدام صفحه ســرگذشتــم
جـــــا گـُــــذاشــتمـــشـــان...
پ.ن: مخاطبین عزیز
به طرز خیلی خیلی
تلخی!
آرامم...
می روم
فراموش می شوم
راحت تر از ردپایی بر برف
که زیر برفی تازه دفن می شود
راحت تر از خاطره ی عطر گیجی در هوا
که با رهگذری تازه از کنارت رد می شود
و راحت تر از آنکه فکر کنی
فراموش می شوم... ^__°
از نوشتنت خسته شدم
دوست دارم خودم باشم...
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻧﯽ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﺷﻢ
ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻪ ﺣﺮﺹ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ
ﻭ ﻧﻪ ﻫﺮﺍﺱ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ…
ﻫﺮﮐﺲ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﺨﺎﻃﺮﺧﻮﺩﻡ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ
ﺩﻟﻢ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
بی همسفر
مسافر خوبی نمیشوم...
دلتنگی
مثل استخوان درد مادر بزرگ است
وقتی مسکن ها جوابش کرده اند...
چشمهایش که برای همیشه بخوابد
ناله اش سکوت میشود
دلتنگی
مثل درد استخوان است
تمام که شوی
تمام میشود...
کاش تسلایی داشت دل
این دریای ناآرام...
با یک دیوانگی لحظه ای
چه اشتباه وحشتناکی داشتم میکردم!
خوشحالم که منصرف شدم و برگشتم
پاک کردن گذشته و خاطرات من
هرچند تلخ
برای تنها جایی که نقطه ی آرامش منه
سخت و ناجوانمردانه بود...
چقدر زود دلم برای همشون تنگ شد
خدارو شکر
این نوشته ها بایستی باشند، بمونند تا با مرورش
عبرتی باشد برای ادامه ی راهم...
۹۹/۰۹/۲۱
تنفر هم یک حسه!
البته بعضی ها لیاقت هیچ حسی رو ندارند
حتی تنفر...
زمانی میرسد
از کسی که خیلی آزارت داده
نه دلتنگ هستی و نه متنفر...
فقط هرچی فکر میکنی بخاطرش نمی آوری...
اگه دنیات اندازه ی
یه نفر کوچیک بشه
یا اون یه نفر
اندازه ی خدا واست بزرگ بشه
اگه یه روزی ترکت کنه و بره
اونوقت
دین و دنیاتو
با هم میبازی...
حواست باشه!
یادت باشه
اونیکه تو مستی بهت پیام میداد
هیچ وقت مسخره نکن!
فراموش نکن...
اون تو مستی هیچی یادش نمیومد
ولی تو به یادش می اومدی...
اون مست میکرد
ژله ها رو میریخت تو سالاد
میگفت بفرمایید ژالاد
کلمه ها رو تا به تا مینوشت
خنده داره! ولی
تو بودی عاشقش نمیشدی؟
اگه دیگه فراموشت کرد!
اگه حتی دیگه یادت هم نیاورد
تو مرد باش و فراموشش نکن
نامرد نباش...
سوختم, خاکستر شدم...
خاک شدم... پاک شدم...
دیگه وقتشه خودمو پیدا کنم...
بیهوده است پی خاطرات رفتن
به باغی میرسی لبریز پاییز
به نیمکتی با یک جای خالی
و رهگذری در غروب و تنهایی
برای نوشتن باید بهانه باشد
مثل غروب ماتم زده ی کسل کننده ی
یک روز تعطیل...
یا خاطرات خاک گرفته ی کسی
پشت سالیانی که با درد گذشت...
آدمها در سکوت میمیرند...
روزهای بدی دارم و حال خوشی هم ندارم
حال خوشی ندارم به این معنی نیست که
خیلی خیلی حالم بده ها...
معنیش این نیست که
اگر کسی بهم تلفن بزنه بگو بخند نکنم آ
معنیش این نیست که
لبه ی یه ساختمان ۳۳ طبقه ایستادم
و الانه که خودم رو بندازم پایین آ
بذار اینجوری بگم که یه روزایی دلم میخواد
بیام تو وبلاگ خودم بنویسم...
اینجا نقطه ی آرامش منه
خالی میشم
حالم خوش نیست خدا...
بلکه اینطوری صدام رو بشنوی و جوابم رو بدی
جوابم رو هم که ندی ناراحت نمیشم!
دلم خوش میشه به اینکه یه جایی رو دارم
تا بنویسم و دلم رو خالی کنم...
بعـضـي از زخــم هـــا را بايــد درمـــان کـــني
تـا بـتــونـــي به راهــت ادامـــه بــدي...
امــا بعـضي زخـــم هــا بــايـــد باقـــــــي بـمــونــه
کـه راهــت را هــيـچ وقــــــت گــــم نـکنـــي...