کلام اول...
هر چند حس و حال نمانده برای من !
من حافظ دو چشم توام ، مانده ام هنـوز
بعد از تو سالهاست زمان ایستاده است
من در گذشته های خودم حاضرم هنوز
عکست نشسته بر در و دیوار خانه ام
یادت خزیده در بغل خاطرم هنوز
رفتی و سالهاست که عهدم شکسته است
من بر خلاف میل خودم شاعرم هنوز
تقدیم به کسی که هست و نیست
سالهایی که خون دل خوردم
داشت آخر نتیجه ای میداد
داشت آن زلف های بی تابش
باز دستم بهانه ای میداد
لحظه ای چشم هام خوابیدند
گرگ هایِ گرسنه ای دیدم
شانه یِ مهربان ترین زن را
صبح ، با مرد دیگری دیدم
وزن هایی که سالها چیدم
شعرهایم به لرزه افتادند
فکرهایی که در سرم بودند
بار دیگر به خنده افتادند
باز بی خوابی و مستی و قلیان
همدمم می شود که درگیرم
مادرم گریه میکند ... امشب
از خودم انتقام می گیرم
تا ز فکرت شبی شوم فارغ
نذر کردم کمی غذا بخورم
می روم از خجالتت بیرون
می روم تا کمی هـوا بخورم
گور بابای هرچه احساس و
تف به دنیای عاشق و عشـقش
حالم از هر چه عشق بد گشته
نمیدونم
بذارمش به حساب تیزهوشی آقاگرگه
یا غفلت بره ...یا شایدم " خیانت " بره ... نمیدونم
گنجی از نسل آریایی و .... سرتر از دختران لبنانی
روزگاری دلم به تو خوش بود دختر سر بزیر کاشانی
با نگاهت به هر کسی بانو شاعری نو ظهور خواهد کرد
همه مدیون چشم های توأند شاعران بزرگ ایرانی
در محـلاتتان اگر گل هست همه از برکت وجود شماست
تو گلی!گل شبیه اسم خودت مثل گلهای باغ ریحانی
بی تو شعری برای گفتن نیست روزگارم مطابق من نیست
من که با غم رفیقم اما تو ... خوش به حالت که شاد و خندانی
سهمی از شاعری نبردم هیچ! سهمی از گیسوانتان حتی
حسرتش مانده عاقبت به دلم دیدن لحظه ی پریشانی
آشنایی
حال مرا اگر که بپرسید ... بهترم
این روزها که فکر تو افتاده از سرم
دنیا درون جمجمه ام رقص می کند
گویا کنار اسکله ها توی بندرم
من نذر کرده ام اگر از خاطرم روی
با پای خود پیاده روم تا خود حرم
روزی به دور اسم شما خط کشیدم و
امروز پاک میکنم از توی دفترم
می خواستم که مرهم درد پدر شوم
شرمنده ام که پیش غمش کم می آورم
آنقدر پشت پا زده این زندگی به من
حتی نشد عصا بشوم دست مادرم
اسفند ماه بود تو را دیده بودم و
گفتم اگر که خدا خواست همسرم
روزی قرار بود که ما »مال هم« شویم
حالا تو مال دیگر و من مال دیگرم
عشقت تمام زندگی ام را به باد داد
پیروز شد سپاه شما در برابرم
بعد از تو سالهاست که مست میکنم
یعنی هنوز فکر شما هست در سرم
وقتی که هیچ کس حرفم را نمی فهمد ...!
دیگر چه فرقی می کند ؟
این شعر و نوشته ها را به تو تقدیم کنم ...
یا به دختر کوچک همسایه مان
که گاهی وقت ها از تو هم مهربان تر می شود ...!
این دو شعر را هم بگذار به پای دلتنگی ، که طبق یک عادت قدیمی ،
باز هم به "تو" تقدیم می شود !
حتی اگر حرفم را نفهمی !
حتی اگر نخوانده رد شوی ...
می خواستم به قلب تو مهمان شوم ، نشد
یا روی شانه های تو بی جان شوم ، نشد
فرهاد ثانی ام ... زده ام تیشه بر جگر
بلکه درون بحث تو عنوان شوم ، نشد
می خواستم که دل نسپارم به چشم تو ...
از چشم های مست تو پنهان شوم ، نشد
تیر غمت درون دلم راه می رود
می خواستم به دست تو درمان شوم ، نشد
مانند آسمان ، دل ِ من هم گرفته بود
می خواستم که مانع باران شوم ، نشد
می خواستم که سر بگذارم به کوه و دشت
می خواستم که گرگ بیابان شوم ، نشد
من در میان شعر و غزل های نابتان ،
حتی نشد که مصرع پایان شوم ... نشد
می خواستم که شاعر محبوبتان شوم
بانو ! تو خواستی که پشیمان شوم ، نشد
می خواستم که یک تنه در جبهه های عشق
می خواستم برندۀ میدان شوم، نشد
خدا کند ابد الدّهر دستشان نرسد
به آن دو چشم سیاهی که شاعرم کردند ...
یک روز چشم تو به رویم خواب خواهد شد ...
عکس تو بر روی دل من قاب خواهد شد ...
محبوبه ی رؤیای من ! دنیای من ! برگرد ...
با رفتنت این چشم ها بی خواب خواهد شد ...
دیشب درون چشم هایت تا خدا رفتم ...
یک گوشه از ابروی تو محراب خواهد شد ...
فکر و خیالت ... نوشدارویی که فاسد بود ...
این نوشدارو قاتل سهراب خواهد شد ...
از خوشه های خشم تو در کاسه ی صبرم ...
با چشم مست تو شرابی ناب خواهد شد ...
اصلا رهایم کن ! برو ! دست از سرم بردار ...
با تو تمام نقشه ها برآب خواهد شد ...
دیگر تو را عاشق نخواهد شد ... نخواهد شد ...
قلبی که با دلدادگی بی تاب خواهد شد ...
گرگی برای بره ای ، دل را به دریا زد ...
چوپان کی از این صحنه ها سیراب خواهد شد ...؟
اینگونه بر من می گذشت و ... فالگیری گفت ... :
شاید امیدی هست ... شب ، مهتاب خواهد شد ...
حامد نصیری