بـــــی دلـــــــیـــــل

پشـت نقــاب سنگـی من دلـی خفتــه...   کودکـانـه با غمــزه ی دلبـــری آشفتــه

صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من | پروفایل | رمان های عاشقانه

سکوت...

 

 

 

خیلی کلافه م امشب

نمیدونم فشار دلتنگیه، خستگیه یا بیماری

اما خوب میدونم

‏تا چشم كار ميكنه تو زندگيم جات خاليه

حواست باشه!

دلم یه جایی بینِ خنده هات و چشات جا مونده...

دعا میکنم ‏کاشکی هیچ وقت

مهر آدمی که سهم مون نیست

به دلمون نیوفته

هیچ وقت...

 

یاد ها 

قابل فراموشی نیستند

مخصوصا 

در شب

زمستان

سوز

و‌ غربت...

 

می دانی

غمگین ترین نوع دوست داشتن این است

که بگویی سلام

خوبی؟

من هم خوبم

اما نگویی دوستت دارم

نتوانی که بگویی...

 

چه لذتی دارد

و چه بغضی...

با فکرش بخواب روی

و با فکرش بیدار شوی...

 

+ میشه نری؟
- نه
+ میشه بمونی؟
- نه
+ نمیشه نری؟
- نه
+ نمیشه بمونی؟
- نه
+ اگه شد چی؟
- نمیشه
+ مطمئنی؟
- آره
+ حالا باز فکراتو بکنا
- فکرامو کردم
+ دلم تنگ میشه ولی
- میدونم
+ دل تو تنگ نمیشه؟
-نه
+ راست میگی؟
-نه
+ نرو خب
- باید برم
+ دلت تنگ میشه ولی
- آدم بی دلتنگی که نداریم

 


از یه جایی به بعد

بی تفاوتی ها بهت یاد میدن

که دلتنگی هاتو به زبون نیاری...

از یه جایی به بعد

ممکنه ‏ازم متنفر باشی

ولی حق نداری یکی دیگه رو بغل کنی...

از یه جایی به بعد

شاید بی خیالت بشم

اما هرگز فراموشم نمی شی...

از یه جایی به بعد

یه رویا میشه، جمله ی یا مال من باش

یا با همه بد باش...

خلاصه، از یه جایی به بعد

برمیگردی، به از یه جایی به قبل...

 

 عشق 

 به اهدای عضو می ماند

 لازمه اش مرگ مغزی ست

 

رو میکنم به آینه

به ژرفای رویا

بسادگی

در انتهای مستی

خودت را در آینه

در آغوش بگیر

من

که هیچ آغوشی

گرمی این وصال را

ندارد...

پ.ن: مخ شش و هشت میزنه

چل شدیم رفت دکتر، خطبه رو بخون...

 

 

لعنت به شعر

که زیباست با تو

و بی تو زیباتر

لعنت به من

که بی تو شاعرم

لعنت به من

اگر بی تو عاشق باشم...

و عشق نرسیدنِ من بود

به قطاری که قرار بود

برای همیشه

دورم کند از کنار تو...

اما چه دوری!!

باید دیوار باشی

تا عاشق کسی شوی

که یادش نیست کِی و کجا

به سینه ات تکیه داده است

گویا حسود است، حقیقت

تنهاترت می خواهد

هر چه به او نزدیکتر می شوی

و تنهایی تنها در تکرار

درک می شود

تنها در تکرار...

تکرار...

 

 

 من بیزارم از امشب هایی

 که ملحفه هایشان

 بوی دیشب می دهند

 

 

گاهی آنقدر سردرگمی، مشغولی، آنقدر درگیری...

که ناچاری یک < نه > به خود، عزیزانت و تمامِ دنیا بگویی

گاهی با تمامِ شلوغیِ اطرافت...

ناگزیری با < نه > در پیله یِ خود فرو روی

گاهی با تمامِ گرمی و زیباییِ زندگی...

باید سرد شوی، سنگ شوی، پا روی احساست بگذاری

گاهی سکوت نشانه ی رضایت نیست...

مجبوری برای < نه > خاموش شوی، سکوت کنی

شب... سکوت... بغض...

بوق... بوق... نقطه چین... ...

مشترک مورد نظر در دسترس نیست...

م.م (رهگذر) آخرین جمعه ی دی ماه ۹۷

 

پنج شنبه باشه

بارون هم بیاد...

این هوا هم که بدجوری داره دلبری میکنه

دِ خب لامصب

فکر دلِ ما هم باش...

م.م (رهگذر) ۹۷/۱۰/۲۷

 

 

 

عشق...

عشق مدیونِ تاریکی ست

مدیونِ شب

سکوت!

مدیونِ قهوه ی تلخ...

م.م (رهگذر)

 

من به رفتار عشق

مشكوكم

مضربي از نياز در ناز است...

 

درد...

درد یعنی.. که قید عادت را

تو به مرغی که می پرد بزنی

درد یعنی.. به سینه ی آنکه

می پرستیش دست رد بزنی

درد یعنی.. بدانی عاشق توست

باز با این وجود شک بکنی

درد یعنی.. خودت به رفتن او

با همین دست ها کمک بکنی

دوست داری به خاطرش حتی

با رفیقان خود به هم بزنی

ساحل زنده رود را با عشق

دست در دست او قدم بزنی

درد یعنی.. کسی که سختت بود

بی نفس های او نفس بکشی

با تو کاری کند که پایت را

دیگر از زندگیش پس بکشی

درد یعنی.. ولش کنی.. بروی

فارغ از هرچه باید و شاید

تا نبینی به چشم خود که چطور

با نبودت کنار می آید...

 

 

 تایپ کنی...

   مکث کنی...

      فکر کنی...

         پاک کنی...

 

 

 باز بی خوابیِ شبانه...

 مست اما هوشیار!

 و من فکر میکنم...

 هرچند دور

 تو برایِ من بّسی...

 ببین چقدر قانعم!

 حتی خیالت 

 مرا سیراب میکند...

 راستی عجیب نیست!

 چرا خواب و خیالِ تو

 چون قهوه ای تلخ و سنگین

 خواب از سرم می برد!

 اما آرامم میکند...

 تلخیَش به مُسکن بودنش در

 مانده ام چرا هر مُسکنی!

 گاهی تلخ تمام میشود...

 خیلی وقت است

 به این معجون مشکوکم!

 بی انصاف با هیچ شیرینی

 طعمش عوض نمیشود...

 مست اما هوشیار!

 من، جادو زده، فکر میکنم

 که یا تو ساحری

 و یا من هذیان گو و دیوانه...

 گفتم دیوانه یادم آمد!

 عجب دنیاییست، دنیایشان...

 همه ی دنیا بازیست، برایشان

 انگار بقیّه بازیگرند و آنها کارگردان!

 پایانِ فیلمشان را...

 خود کارگردانی میکنند

 هرچند تلخ اما با آرامش

 مست اما هوشیار!

 چون روان پریشانِ برون آسوده...

 می نویسم و می نویسم 

 فیلمی به اجبار، بنامِ زندگی...

    م.م (رهگذر) ۹۷/۱۰/۱۵  ۱:۰۷

 پ.ن:  ببخشید شارژ ۲%😒

 الانه که فِرتی خاموش شه🙈😁

 بیشتر کشش نمیدم😉

 فردا اول هفته ست🙄

 شنبه هم که کلا خر است😊😊

 راستی الان ساعت ۱:۲۷ 😑

 عمر مث برق میگذره☹

 پس بای بای مخاطبین شب بیدار🖐😁

 

 

 تفاهم

سر به سر هم گذاشته

پهلو به پهلو

آرمیده اند...

آن

خوابِ جای دیگری می بیند

این

خوابِ کسی دیگر...

 

 

 نقطه چین...

حتی میان شادیِ زودگذر، و غمی اصیل و کهنه

گاه یک سکوتِ مُمتد و معنادار وجود دارد

سکوتی سنگین، با چند نقطه چین...

گاه، نقطه چین ها معجزه میکنند

چون مرهمی میانِ یک زخم...

به ظاهر

حرف های گفته و ناگفته را 

با سکوت خاموش میکنند...

مانند آبی بر روی آتش

اما در اصل آتشی زیر خاکستر...

بهرحال بظاهر مُسکن دردند

عاشقتم، نقطه چین.... .... .... ....

م.م (رهگذر) ۹۷.۱۰.۱۳

 

 پارادوکس...

یه طرف تیپ درجه یک، کامل ولی خنگ و احساسی

یه طرف تیپ هاشول، شلخته ولی خلاق و تیز...

گیر کردم این وسط نزدیک به چهار دهه

و‌ انگار این تناقض تمومی نداره...

نمیدونم چرا این نقاب با من عجین شده

پارادوکس باحالیه

دمت گرم ماسکِ من... واقعا دمت گرم

م.م (رهگذر) ۹۷.۱۰.۱۳

 

 

 

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۳۹۷/۱۰/۱۳ ساعت ۱:۵۴ ب.ظ توسط م.م (رهگـــــذر) |