تلخ...
یک جایی از زندگیت هم هست، یک شبی یک روزی یک ثانیه ای، که در سطر آخر یک امید بلند و به جان نشسته، نقطه می گذاری. آخر یک آرزو، یک خیال، یک عطش. نه که دست برداری از خواستن، نه، به نشدنی بودن رویایت تن می دهی. دست بر می داری از خیال بازی، دست بر می داری از خواستن و خسته نشدن. با خودت حرف می زنی، و خود محزونت را قانع می کنی که نه، نمی شود، نمی شود. بعد، همه چیز متوقف می شود و زمان می ایستد به تماشای تو که چطور این رویا را یک گوشه دلت دفن می کنی، و آدمی تازه می شوی که یک حفره بزرگ گوشه قلبش دارد...
پ.ن: شاید میپرسین چرا نمینویسی دیگه... میخوام بگم، مدتیه نوشتن هم دیگه حالم رو خوب نمیکنه...
هیچ کس نفهمید
منم دیگه توضیح ندادم...
با سلام، به بهانهی نزدیکی به روز عشاق یکی از نوشتههای طنز «خاک بر سریم» رو باز براتون گذاشتم. به ادب خودتون ببخشید و لبخند بزنید...
🙄😊😍
بوق... بوق... (۱۸+)
تیکه پارهی جاده خاکی... شوربا پسند... 😁😐
سلام... چیزی نیست، فقط خریّتم بدجور عود کرده. گفتم خریّت! دو مدل خریّت هست که از من نوع دومشه... این قرص ها هم که کاری از دستشون بر نمیاد...
تو هم که... در مورد تو نمیدونم چی بگم... راستی نیومدم نامه ی عاشقانه بنویسم. تو که عاشقانه های من رو می شناسی... اصلاً گاهی به بیشرمانه ترین شکلِ ممکن، لذت می برم نگات کنم...
نگاهت... بکنم...
میشه خواهش کنم لااقل برای دو دقیقه تو فکرم نیای؟؟؟ میشه؟ آخه منم سعی دارم زندگی کنم...
زندگی... بکنم...
البته اگه اسمش بشه زندگی... ببین! اینها حرف های عاشقانه نیست. بیشتر به حرف های خاک بر سری میمونه😊😁 هههههه😅😅🙈
هوا بدجوری گرمه... عطش ها هم بالاست... همه خیابانها و پیاده رو ها داغ داغ... آدمها هم تو چنین هوایی نیمه لخت... بعضی هام بیشتر دنبال نیمهی لخت شدن تا نیمهی گم شده... مگه چی گم شده!! آخه آدم ب این بزرگی هم گم میشه؟ البته آدمهای بزرگ همه چیزشون بزرگه! حتی اشتباهات کوچکشون... پس گم نمیشن ! گم میکنن...
اونم تو این شهر بی در و پیکر و لخت...
نصیحت میکنم تو این دنیا تا میتونی بکن... ایدز نداره جانم! خوبی رو میگم... بکن...
کلا از قدیم گفتن، از ماست که در ماست... روم به دیوار... فکر کنم یکم زیادی سنگین و فلسفی گفتن...
یه ضرب المثل معروفم هست میگه:
عاقل همه را به ت خ م خود بسپارد! بی ادب هم خودتی... پس با خیال راحت دست در جیب بکن... مسئلهی اصلی همینجاست، سه حرف... پ و ل
البته نظر منحرف شما هم محترمه!
شما که با ادبی، خوبی، صادقی، تو زندگیت اصلا دور نزدی، خیانت نکردی... شما که ادعای دوست داشتنت خاصه خاصه... بگو ببینم به دوست معمولیهاتم معمولی م ی د ی؟
یا از ته دل خاص خاص!؟ دل رو عرض کردم...
الان فکر کنم آدم بدهی داستان منم... پشت پا به دل زده منم... رفته منم... من که به شخصه، دوست داشتنم راسته... راسته... و چقدر تو این راه راست... سختی کشیدم!
فکر کنم یه مدت دیگه بگذره.. دیگه هیچی نمیشه خورد، جز حرص و یه چیز دیگه... که ادب ایجاب میکنه نگم! پس اینقدر حرص بمن نده!
من خودم غم به اندازه کافی تو زندگی دارم... تو دیگه نگو ن م ی د م ... حرص رو عرض کردم...
مثل بعضی دوست داشتن ها...
که ممکنه با یه لایک کوچولو شروع بشه... اما گاهی به سونو... ختم میشه!!! این نوع دوست داشتن خالصه... خاص و خالص مثل یه استکان عرق...
استغفرالله... عرق خارشتر رو گفتم...
اصلا تو میدونی برای هر لیوان عرق خارشتر! خار چندتا شتر با اجازت استاد میشه؟ اونم به هفت روش سامورایی...
چه ربطی داشت!!! من نمیدونم... من فقط میدونم دوست داشتنی رو همه دوست دارند، حتی به سبک سامورایی... البته گاهی باید از همون هم به ناچار گذشت...
نه! گفتن به موسیقی هوس انگیز تن تو... نه! گفتن به تو زیبا... آخرین آزمون تغییر من بود... و چه دردی بالاتر از دل کندن، از دفترچه خاطرات عاشقانه...
الان دیگه کم کم دارم ایمان میارم.. قصه اصلا ربطی به منحنی و قوس نداره... یا حتی به بکینی زرد و نوک صورتی... قصه، قدیمیتر، اصیلتر و بزرگتر از این حرفهاست...
داستان عشقه...
چیز مزخرفیه این عشق... با همه بوده عوضی!
من که هرجا خوبی کردم ، بدی دیدم، خیانت دیدم، رد دادم، گذشت کردم، گذر کردم... بناچار گذر کردم... من احمق هنوز هم هرکی بهم بدی کرد! ندیدم... تازه دلم برای خوبیهاش تنگ شد...
فکر کنم به مخم گرما تابیده! و گرما بهترین تیر تابستانه!
ناخدا خودت طاغت بده.. 🥺
و در آخر: دلم برای کسی تنگ است که تنگ است!!!
با عرض شرمندگی 😊🥲😔🤓
م.م (رهگذر) تیرماه ۹۸
هیچ اندوهی تمام نمیشود
اما همه چیز میگذرد...
رهایش کردم
بی آنکه برای آخرین بار
در چشمانش غرق شوم
دیگر هیچ چیز نمیتواند مرا از پا در آورد
من تا آخرین نفس جنگیده ام
و باخته ام...
حرفها باور پذیر نمیشوند
وقتی رفتار حرف دیگری میزند...
وقتی مستی...
نه فکر خوب میاد تو سرت نه فکر بد!
به چیزی فکر نمیکنی... خلص...
سر و چشمات سنگینه
فقط میخوای بخوابی...
فقط توی این حالت میشه
بعضی چیزها رو تحمل کرد...
درست مثل امشب...
تاوان عشق را
دل ما هرچه بود داد...
یک گم شدهام. گاهی مدتها فکر میکنم و یادم نمیآید آمدهام اینجا که چه غلطی کنم. گوشی را برمیدارم که عاشقانهی دیگر در وبلاگ بنویسم ولی دیگر هیچ تصویری از عشق در ذهنم ندارم. چمدان فرسودهی جاماندهای هستم در فرودگاه شهری کوچک، متعلق به پیرمرد مسافری که برای مردن به زادگاهش برگشته. اینروزها، اینگونهام...
کم یا زیاد هرچه بودیم
واقعی بودیم...
من خسته تر و دلشکسته تر از هر بار، اومدم بگم چطور آدما میتونن برای ماهایی که همیشه دلی باهاشون رفتار کردیم اینقدر سیاست داشته باشن.. چرا همیشه ما رو مثل یه وسیله دیدن تو زندگیشون. هر موقع که باهامون کار داشتن و گرفتار بودن سمتمون اومدن و مهربون شدن و هر موقع گیرشون حل شد ازمون فاصله گرفتن و سرد شدن. درست مثل یه نردبون ازمون استفاده کردن و بعدش گذاشتن مون کنار دیوار... جالبه که همیشه دنبال ارزون ها بودن و انتخابشون تاریکی بود و به دنبال شمع، ماه رو گم کردن... خشت دیوارشون و همیشه کج چیدن و دیوار زندگیشون لق شد و ریخت و نفهمیدن مشکل از کجاست... سرشون و مثل کبک زیر برف کردن و همش دروغ گفتن و پیچوندن و به سمتی که لحظه ای براشون منفعت داشت رفتن و فکر نکردن ما میفهمیم، میبینیم، قلبمون میشکنه، اذیت میشیم، اما به روشون نمیاریم. اینم از مهربونیمون بود که سکوت کردیم... فراموش کردن موقعی که غرق بودن تو باتلاق و گیر بودن تو زندگی، ماها دستشون و گرفتیم و کشیدیمشون بالا... اما وقتی به جایی دستشون بند شد فراموش کردن و هربار مهربونی رو با بی معرفتی جواب دادن. میدونی چیه همیشه هم آخرش دودش تو چشم خودشون میره ولی متاسفانه نمیفهمن ریشه ش تو چیه... من که نمیبخشم. دلم خیلی بد شکسته... از بی مهری آدمها خیلی اذیت شدم. فهمیدم دنیا بی وفاست و متاسفانه بیشتر آدما دست پرورده ش. امیدوارم خدا مارو ببینه و به حرف دلمون گوش بده و دری رو برامون باز کنه که با دروازه های دلمون جور دربیاد...
پ.ن: اصلا حال خوبی ندارم.. انگار بعد اینهمه سال نامردی، تمام زخمهای کهنه با هم سر باز کردن و تو مغزم رژه میرن...
پ.ن۲: آروم باش لعنتی... اذیتم نکن تو دیگه..
خاموش ها گویاترند...
مثل قبل نیستم
ساکت و آروم ترم
شور و اشتیاق چیزی رو ندارم
فقط بی سر و صدا
همه رو تماشا میکنم...
پ.ن:چه صدای سکوتی چه سوز کوهستانی چه غم گلویی...
ز هر افتادنی برخاستن هست
مگر از اعتبار چشم و از دل...
هر روز بیش از بیش میکوشیدم
که از اطرافیانم نرنجم
اما انگار
کوشش آنان برای رنجاندن من بیشتر بود
آنها میتوانستند کاری کنند قلبم کمتر به درد بیاید
اما نکردند!
نه که نتوانستند، نخواستند...
همیشه اصرار کردن همه چی رو خراب میکنه. مثل اصرار به دوست داشته شدن. اصرار به همدیگه رو دیدن. اصرار نکنین! کسی که دوستتون داشته باشه، براتون وقت میذاره و غرور شما خیلی براش مهمتر از خواسته های خودشه. وقتی اولویت کسی نیستین این رفتار خودش یه نشونه ست!! بعضی رفتار آدما مثل یک تلنگر میمونه. باعث میشه به خودت بیای عوض بشی تغییر کنی شایدم تموم کنی و بیخیال همه چی بشی... ولی خودش نه قبول داره نه باور میکنه که رفتار اون باعث عوض شدن و تغییر کردن رفتار تو شده. در واقع اون کمرنگ و نصف نیمه میشه ولی آخر سر... تو میشی آدم بد داستان... من از اون آدمهایی شدم که بین کم و هیچ، هیچی رو انتخاب میکنم. دیگه نه توان آدمهای نصف و نیمه رو دارم، نه رفاقت های کمرنگ. ترجیحم اینه نداشته باشم، نداشتن خیلی از چیزها بهتر از نصف و نیمه داشتنه...
پ.ن: باز چه جمعه ای شد...
پ.ن۲: میگفت غصه نخور یهو میبینی خدا برات دری رو باز میکنه که تو حتی اون در رو نزده بودی...
خودم برای خودم
با خودم کنار خودم...
اما گاهی من آنقدر قوی نبودم که نشان دادم. حتی گاهی آزرده تر از دیگران بودم. اما چون میدانستم کسی نیست که به او تکیه کنم، وانمود کردم همه چیز خوب است! شاید قوی نبودم مجبور بودم...
جنگ واسه ی خواسته شدن
حاصلش فقط فرسودگیه...
زمانی میرسد که باید تصمیم بگیری برای همیشه از برخی افراد و چیزها دست بکشی. نه به این دلیل که آنها برای تو مهم نیستند! بلکه چون تو برای خودت مهم هستی...
اگرچه حال من این روزها گرفته ولی
دوای درد من این روزها مسکن نیست...
دیگه نمیترسم. دیگه ترسم از خیلی چیزا ریخته. نه ترس اینو دارم که ترکم کنن و نه ترس اینو دارم که خودم کنار بذارم. نه میترسم از اینکه دوسم نداشته باشن، نه از این میترسم که تا تهش تنهایی جلو برم. هرچیزی یه زمانی منو اذیت میکرد و می ترسوند ولی الان، دیگه برام اهمیتی نداره. بدست آوردن این شجاعت تاوان داشت. تاوانشو دادم...
یک وقتهایی سکوت
پاسخ همه دردهاست...
هربار که چیزی مرا غمگین می کند من از درون کرکره هایم را پایین می کشم و رسماً خودم را تعطیل می کنم. آنکه می شناسند و می داند مرا ، می فهمد...
حیف که خیلی دیر میفهمیم فقط...
و گاهی وقتها فقط نگاه کردم! نگاه کردم که چه جوری بهم دروغ گفتن وقتی حقیقت جلو چشمام بود. نگاه کردم چه جوری خیانت دیدم و سکوت کردم، وقتی میتونستم قیامت بپا کنم. نگاه کردم میشه یکی رو دوست داشت و دوست داشته نشد. نگاه کردم چجوری میشه صدتو بذاری برای آدمی که اصی تورو نمیبینه. من نگاه کردم که قلبم یه روزی رفت کنج یه خلوتی و دیگه از غار تنهایی خودش بیرون نیومد... من فقط نگاه کردم...
تو همدردی؟
یا تو هم دردی...
خیلی طول کشید تا من فهمیدم هر اندازه که محبت کنی، اونی که معرفت نداشته باشه نمیفهمه. در جواب محبتهای تو بی احساسی میکنه، کم محلی میکنه و زخم میزنه، چون بیماره... طول کشید تا من فهمیدم هرچقدر بیشتر مراقبت کنی، آدمی که خیانتکار باشه، در آخر کار خودشو میکنه... پس نیاز به چک کردن و مواظبت کردن زیاد از حد نیست. خیلی طول کشید تا فهمیدم اگه عاشقشی و داری همه تلاشتو میکنی که توی رابطه نگهش داری، اگه اون دلش با تو نباشه، با دیگری میره... نه نیازه همش بهش محبت کنی و هواش و داشته باشی و نه خودتو اذیت کنی، نه هیچ چیز دیگه... دونستن بعضی چیزا رنج داره ولی، تو باید اونی باشی که از رنج گنج میسازه...
مگر بین منو تو چقدر فاصله است
که هر چقدر سکوت میکنم …
نمیشنوی؟
واقعیت اینه همهی آدمها بلدن چجوری باید با کسی که دوستش دارن رفتار کنن! همشون ناز کشیدن و سوبرایز کردن، جنگیدن، صبوری، همه چیز رو خوب بلدن، ولی واسه کسی که اراده کنن و کسی که خودشون بخوان... اگر میبینی اونجوری که باید رفتار نمیکنه، چون خودش نمیخواد. اونکه واسه تو کاری نمیکنه، واسه یکی دیگه صدش رو میذاره. خودتون رو با بلد نیست ها گول نزنید. بلده خوبم بلده، ولی نه برای تو...
سختی میکشی و قویتر میشوی
اما دیگر شوقی
برای استفاده از آن قدرت نداری...
هیچ وقت یاد نگرفتم بد بشم. شاید بعضی آدما در حقم کم لطفی کردن... بی معرفتی کردن... دلمو شکوندن... اما من لحظات خوبی که یه زمانی کنار هم ساختیم رو فراموش نمیکنم. حرمت اون روزها رو همیشه نگه میدارم. جدا از اینها، ذات خوب یه آدم هیچ وقت عوض نمیشه. اونی که ذاتا خوبه نمیتونه هیچ وقت بد بشه و بدی کنه. من طوری بزرگ شدم که هیچ وقت باعث دل شکستن دل یه آدم یا بدتر شدن حالش نباشم. فرقی هم نداره دوست باشه یا غریبه... من برای همه خود واقعیم بودم. خوبی ببینم چندبرابر خوبی میکنم و بدی ببینم بد نمیشم. برعکس معرفتم و میزارم و بعد فاصله میگیرم. شاید برای این اخلاقم تاوان زیاد دادم، اما خوشحالم که برعکس خیلیها، پیش وجدانم همیشه سرم بلنده...
افسوس که تمام روابط انسانی
نیاز به نوعی نقاب دارد
و تنهایی آخرین
گریزگاه انسانهای صادق است...
از چشم افتادن بنظرم آخرین مرحله ست. این مرحله با دلخور بودن یا ناراحتی فرق داره. این مرحله ناامید شدن از طرف مقابله. مرحلهی رها کردن... رها کردن آدم روبرو بدون لحظه ای ناراحتی و پشیمانی. آدمها با پای خودشون از چشم میافتن. هیچ کس با دروغ عزیز نشده! بلکه کنار گذاشته شده...
من نفس میکشم
و این تلخ فرق دارد
این تلخ جان فرساست...
پ.ن: و باز هم جمعه دلگیر...۱۴۰۳/۰۹/۲۳